سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوگند دلها


87/4/1 :: 10:7 صبح

بنام خداوندبخشنده و مهربان

/این رمان کوتاه نوشته ی من است  که در چند قسمت  به شما  ارائه  میدهم .  لطف کنید بخوانید ونظر دهید/

من و محمدحسین هم دانشگاهی هستیم  هر دومون از شهر های اطراف به تهران آمده ایم  وباهم در یک خانه ی اجاره ای زندگی میکنیم . یک شب محمد حسین سرش بایین بود انگار داشت در خلوت خود چیزی زمزمه می کرد .گوش هایم را کمی تیز تر کردم مثل این این که می گفت خدا کند که امشب هم اعلامیه ها بدون سختی ودردسر به دستمون برسند وساواکی ها محل کارمون رو بیدا نکنند . کمی از حرفاش ترسیدم با شنیدن این حرفا انگار تمام تنم سرد شده بود ودستام سست شده بود. دیگر نمی توانستم به نوشتن اعلامیه های قبلی ادامه بدهم .سرم به شدت درد گرفته بود با خودم گفتم مگه چی شده که اون این حرف ها رو می زنه نکنه ساواکی ها گروهمان رو شناسایی کردند وحالا دنبالمان هستند ؟.وای حالا چی میشه ؟

درهمین فکر بودم که ناگهان زنگ در به صدا در امد /.دنگ دنگ ./ با خودم گفتم :کی می تونه باشه این وقت شب ؟ محمد حسین به من گفت : سید مرتضی اگه میشه بروید ببینید کیه . باترس ولرز رفتم در رو باز کردم .سوز وسرمای شدیدی از لای در زد داخل خونه.  سید عباس با دستی پرازاعلامیه پشت دربود .ازش پرسیدم :موضوع اعلامیه ی جدید چیه ؟گفت: امام می خواهد مردم را از خواب غفلت بیدار کند .اواین دفعه از آینده سازان کشورهم  می خواهد با ناحق /شاه/ بجنگند /تظاهرات کنند /  سریع رفتیم داخل خانه وبچه های دیگر را هم با تلفن از آمدن اعلامیه ی جدید مطلع کردیم همه ی انها یکی یکی می امدند  تا ماموران نظامی از این ماجرا مطلع نشوند و خطری آنها را تهدید نکند .وقتی همه آمدندودور هم جمع شدیم  .با تقسیم کار وارد عمل شدیم ...


نویسنده : فاطمه

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
2442


:: بازدید امروز ::
3


:: بازدید دیروز ::
2


:: درباره خودم ::

سوگند دلها
فاطمه
منم ان نو گل خندان که دراین باغ گلستان خندخندان چشم بگشودمو گل هارا بدیدم

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ ::

سوگند دلها

:: اشتراک در خبرنامه ::